خلوت من

 

شب تولد حضرت فاطمه (س) بود.

بابا بزرگ بعد از نماز مغرب و عشاء، روی جانماز نشسته بود که حالش بد شد. یکهو دچار ضعف شدید شد و رنگش پرید. به قول خودش قوت نداشت.

بابا خواباندش تا فشارش رو با دستگاه فشار سنج دیجیتالی بگیره. فشارش پایین بود و چون دیابت داره، شربتی با شیرینی کم، بهش دادیم تا بخوره. بابا برای اینکه بابابزرگ رو از حال و هوای غمگین و نگران بودن خارج کنه ناگهان گفت: "امشب شب تولد حضرت فاطمه س!"

بابابزرگ پرسید: "حضرت فاطمه ی زهرا؟!"
بابا هم با شادی گفت: " بــــــــــــــله! "
بابابزرگ آروم و با لهجه ی مادریش گفت: " قربونش بـــام* !" و چشماش پر از اشک شد و صورتش سرخ...

 

غیر ممکنه گریه کردن یک مرد رو ببینم و بغضم نشه. همه توی اتاق بودیم و هیچ کس حرفی نزد. همه اجازه دادن تا بابابزرگ با خالی کردن بغضش، آروم بشه.

داشتم خفه می شدم! گلوم از بغض بزرگی که توش بود، درد گرفته بود. از اتاق رفتم بیرون و به یک لیوان آب - برای خنثی کردن بغضم - پناه بردم.

با قُلُپ های آب سرد، اشک ها سرازیر شدن تا این بار هم لب هام، بی نصیب نمونن از چشیدن اشک های شور...

 

 

*   قربونش بشم!

..........................................................
پایین نوشت 1: بابابزرگ، بعد از سکته ش دیگه نتونست به درستی، فارسی صحبت کنه. حالا دیگه همیشه به زبان مادری ش (گویش شوشتری) حرف می زنه.
فقط زبان مادری...
پایین نوشت 2: مانیتورم داره به انتهای عمرش می رسه! دیگه رنگ ها رو درست نشون نمیده و مثلا رنگ قرمز رو اصلا تشخیص نمیده!! اگر یه وقت اشتباهی در رنگ فونت مشاهده کردین تعجب نکنین. تا اطلاع ثانوی من دچار کور رنگی خواهم بود!...


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/6ساعت 9:34 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com